من ِ واقعی !

درود من سحر هستم اینجا خودمو می نویسم ، بدون سانسور !!!

من ِ واقعی !

درود من سحر هستم اینجا خودمو می نویسم ، بدون سانسور !!!

تجدید ِ عهد

فردا 15 اردیبهشته ، روز  ِ تجدید ِ عهد .

من از نوادگان ِ کورش هستم و فرزند ِ ارشد ِ بزرگ خاندان .

به همین خاطر هم هر سال چنین روزی از سن ِ 18 سالگی به بعد ، من وظیفه دارم برم آرامگاه ِ جد ِ بزرگم برای تجدید ِ عهد .

فردا من مقابل ِ آرامگاه ِ جدم کورش زانو میزنم و تجدید ِ عهد میکنم که نسبت به سنت ها و ارزش های اجدادم تابع و وفادارم .

تجدید ِ عهد میکنم به فرزندانم خواهم آموخت که ایران مهد ِ دانش و نیکی بوده .



فردا روز ِ مهمیه برای من

چون من به سنت های خاندان ِ بزرگمون خیلی احترام میزارم و مراسم ها رو مو به مو بجا می آرم .

تبریک به درین + وقایع اتفاق افتیده ( همون افتاده )

درین جان

اول باید بگم از اینکه جواب سوالت رو دادن خیلی خیلی خوشحالم اما شوکه نشدم چون میدونستم جوابتو میدن

و خوشحالم که گفتن براشون کادو فرستادین .

من همیشه شادیتو میخوام و برام خیلی ارزش داره که شاد بینمت .



دوستان ِ عزیز ، برای اطلاع در مورد والتر فونتانا و گروه ِ ایتالیایی ِ LOST به این وبلاگ مراجعه کنید.


http://www.lostrock.blogsky.com


امروز یه خانمه برای همکار ِ دامادشون ازم خواستگاری کرد ، حالا من امتیازاتش رو بگم بهتون .

  • مظلومه
  • ماهی 300 هزار تومن حقوق میگیره
  • توی مغازه لوازم خانگی کار میکنه
  • ماشین داره
  • خونه رهن میکنه هرجا بخوای !
  • دیپلم تجربیه
  • 26 سالشه

اصلآ قصد ِ مسخره کردن ِ آقای مذکور رو نداشتم ، لطفآ برداشت ِ غلط نشه . اما این خانومه اصرار داشت که این آقا کاملآ ایدآله و از این بهتر نمیشه ، بعد میگفت دوتاییتون برین دانشگاه! یکی نیست بگه با این ماهی 300 تومن ، چطور میخواد خونه رهن کنه؟ چطور میخواد بره دانشگاه ، کی توی خونه بمونه؟ بعد به علت ِ درس و کلاس و امتحان غذاش آماده نبود ، غر به جونم نمیزنه؟! من گفتم نه! مامانم هم گفت نه! و خیال همه رو راحت کرد . حالا من شده بودم سوژه خنده ، سینا ( یه همکار 17 - 18 ساله دارم پسر ِ برادر اون یکی همکارمه آقای محمد ِ رجبی که 26 سالشونه )  به خواهرم اس ام اس داد بیا خواهرت عروس شد ، مامان ِ سینا اومد بهمون سر بزنه ، شیرینی هم آورده بود بر حسب تصادف ، بعد سینا خندید و گفت سحر عروس شد مامانشم گفتن که اینم شیرینی و یه مسخره بازی بود که نگو و نپرس ، کلی خندیدیم .

18 اردیبهشت امتحان هام شروع میشه ، کم و بیش میخونم و خیالم راحته . خوشحالم که کار می کنم . وای یه چیزی بگم کلی ذوق کردم سرش ، مستند ِ Planet Earth  رو بالاخره خریدم و با نهایت ذوق نشستم دیدم یه DVD ش رو ، 11 تا DVD  هست ، مستندی هست که توسط BBC گرد آوری شده ، گویا .

آرزوم بود که بخرمش ولی پول نداشتم امشب دیگه به آرزوم رسیدم . برای همینم دیر اومدم نت ، هرشب میخوایم با مامانم بشینیم ببینیم .

شام کلوچه خوردم!

ناخن هام داره بلند میشه و خیلی خوشحالم.

فعلآ همین


خواب والتری !

درود


اصولآ کم پیش میاد از این خوابا ببینم ! الان اومدم تا یادم نرفته با جزئیات همه چیزو تعریف کنم!

خواب دیدم والتر ایستاده یه گوشه متفکر ، یه شلوار لی ِ سورمه ای هم پوشیده بود قیافش هم دقیقآ اینطوری بود ! :



با همین لباس و موها! بعد من رفتم باهاش حرف زدم و پرسیدم چی شده ، انگار دوستت توی فکر باشه و ازش بپرسی ، انقدر عادی بود! بعد گفت خسته ام ، چیزی نسیت و منو بغل کرد و گفت رنگ سفید بهت میاد ، نمی ترسی میخوای تنها اینجا بمونی؟! گفتم چاره ای نیست ، کسی خونه نیست .

( خوابم در مورد خونمون بود ، بقیه نبودن و من باید میموندم خونه تا مراقب باشم ، خونمون هم خونه قبلیه بود زیر بنای ساختمان 400 و حیاط 400 ! یادش بخیر   )

والتر گفت اگر بوای من میتونم اینجا بمونم ، من گفتم نه نمیترسی تو برگرد خونه میدونم خسته ای ( حالا خسته از چی ، نمیدونم ! ) بعدشم مثل دو تا دوست همدیگرو بغل کردیم و اون رفت و من صداش کردم و گفتم خیلی گلی و براش دست تکون دادم !

همین !


درین به نظرت اگر خوابمو براش بنویسم زشته؟

بازم این احمق !

بابا این شماره ی منو نده به کسی ! من با این چیزا خط عوض بکن نیستم ، نه مثل تو ترسو ام و نه میرم این ور و اونور پشت این و اون قایم میشم ، نمیتونی منو از کوره در ببری ، ولی یادت باشه اگر هی بخوای کرم بریزی یهو دیدی آبروت توی در و همسایه و فامیل و اینا رفتا !

هوی ، عبدالهی با تو ام

هی سر به سر ِ من نزار چون من اصلآ برات ارزش و اهمیت قائل نیستم . رسمآ خودتو نمودی ها ! میبینی که محل نمیدم بهت ، خودتو به در و دیوار نکوب

اگرم خواستی :

go f*u*c*k urself

مگه من چند سالمه؟! همش 20 سال !!!

از وقتی رفتم سر کار ، اعصابمو خورد کردن ، هی چپ و راست میخوان منو شوهر بدن!

اینطوری نگام نکنید خیلی هم شاکی ام!

یکی منو برای داداشش میخواد ، یکی پسرش ، یکی برای فلان فامیلش !

همشونم تحصیل کرده اند و با درس خوندن ِ من توی خونه ی شوهر مخالف نیستن!

آره جون عمشون!!!! یکی نیست بگه وقتی غذات آماده نبود و یا اینکه وقتی من امتحان داشتم صدات در نمیاد؟

مگه میشه؟

امکان نداره!

صهبا ذوق میکنه چون براش جالبه که من عروس بشم

مامانم هم میخنده و میگه نه باید درس بخونی ، حالا انگار من گفتم ترو خدا بزارید من شوهر کنم!

همشونم به اتفاق میگن که تو زرنگ و مهربون و جذابی !

یکیشون 40 سالش بود!

بابا من 20 سالمه ! الانم دوست ندارم ازدواج کنم.

حالا توی این هیر و ویر ، مجید ( یکی از نزدیک ترین دوستام  ) ساعت 3 اس ام اس داده که یه چیزی داره پیش میاد که حس میکنم تو دیگه در دسترس نخواهی بود!

آخه چی میتونه بیاد؟

چیزی که من خبر ندارم ازش!!!

من اصلآ حوصله ی این مسخره بازی ها رو ندارم

شدیدآ حساس شدم نسبت به این جمله ها :

خانم نامزد دارید؟

خانم قصد ازدواج دارید؟

خانم چند سالتونه؟

میشه با پدرتون صحبت کنم؟

شماره ی خونتون چنده؟!


بابا من نمیخوام اینجا بمونم و تهت هیچ شرایطی هم حاضر نیستم آزادیمو بفروشم به یکی دیگه و یه عمر بشینم توی خونه غذا درست کنم و رخت بشورم و مهمون دعوت کنم و از این جور چیزا !

حداقل فعلآ همچین قصدی ندارم !

انقدر زندگی بدون آقابالاسر حال میده که نگو !

بدون کسی که بدونه داری میری با دوستت که 16 سالشه درس بخونی تو 20 سالته! و اون دوستت فقط به درس خوندن فکر میکنه و تو 3 ساله میشناسیش ! بعد آقابالاسر بهت بگه امیدوارم بهتون خوش بگذره ! بعد تو دلت بخواد سرشو بکنی و ازش بپرسی چرا اینطوری با نیش و کنایه حرف میزنی؟ بگه اسمشو بزار غیرت!

فکر کنید یه پسری که به  همجنساش حس و علاقه و کشش داره دم از غیرت برات بزنه!

خدا رو شکر که جور نشد ما با هم ازدواج کنیم ، خدا رو شکر که من هنوز مجردم و نشدم زن اون یارو عبدالهی ! عجب خری بودم منا! اصلآ نباید میزاشتم بهم بگه با من ازدواج میکنی یا نه؟ چه برسه به اینکه بزارم با پدرم هم حرف بزنه!

حالا دیگه نیست ، خیلی خوشحالم که نیست ، دیروز به مادر بزرگشم گفتم ، اینو در حالی گفتم که مادر جون داشتن میگفتن :

با اون دختره 30 کیلویی ، همون آیلین اومده بود خونمون بعد بیرون نشسته بود و گفت که دختره یعنی آیلین گفته بود پدرم موسیقی دانه ، توی دلم گفتم چه گوزا و بلند خندیدم و عذر خواستم و گفتم آره خیلی ، همشون فرهنگی اند ، گفتم عجیبه که این دست از بلوف زدنش بر نمیداره گفت والله نمیدنم ، گفتم مراقب این خانواده باشین ، اگه اینان که خر کشش میکنن میبرنش محضر و یه ندایی درونم گفت به تو چه سحر؟! تا کی میخوای مراقب اون احمق باشی؟ بعد گفتم خودتون میدونید ، و تاکید کردم که داره خودشو توی گند آبی که از این افکار و رفتارش درست کرده خفه میکنه . من هیچ علاقه ای بهش ندارم و در حقیقت به خاطر سست عنصر بودنش رهاش کردم ، بعد از خداحافظی  از مادر جون با خودم گفتم ، این آدم با یکی نیست ، همزمان با چند نفر ، در مورد من ، اون اینطوری نبود ، الان هرز شده و براش متاسفم و اینکه داشتم به حرفای مادر جون فکر میکردم ، اینکه اگر باباش بفهمه از دختره شکایت میکنه . به اینکه عمه ی آیلین با 50 سال سن عاشق این شده بود و اس ام اس های * * * * براش میفرستاد . بعد مامانش برای اینکه برای باباش غذا درست کنه ازش باج میگرفت و همه ی اونا از هم میدزدیدن ، کسانی که به خودشون رحم نمیکنن ، به اون ابله رحم میکنن؟!

متاسفم که حرف هام دارن حقیقت میشن ، متاسفم که پیش گوییم در مورد اون داره حقیقت میشه.

من اخطار داده بودم بهش ، دست بالای دست بسیار است و اگر همش بخواد مردم رو آزار بده بد گرفتار میشه .

براش متاسفم که توی لجن داره غرق میشه .

صهبا نشسته بود و به روبروش خیره شده بود و میگفت ، چرا باید برات اهمیت داشته باشه؟

لبخند تلخی زدم و گفتم :

چون یه زمانی زندگیم رو وقفش کرده بودم و نمیتونستم ببینم که آزار ببینه ، من انسانم و الان دارم به تغییر افکار خودم با تعجب فکر میکنم .

مامانم گفت :

افکار آدما عوض میشه

و من ادامه دادم :

و این افکار ماست که ما رو میسازه . . .

و از اتاق اومدم بیرون .