من ِ واقعی !

درود من سحر هستم اینجا خودمو می نویسم ، بدون سانسور !!!

من ِ واقعی !

درود من سحر هستم اینجا خودمو می نویسم ، بدون سانسور !!!

دعوا و عصبانی شدن ِ آقای رجبی !

امروز بعد از ظهر یه پسره اومد دوربین بخره ، همچین تحفه ای هم نبود بعد هی ناز و عشوه اومد و من اعصابم خورد شد و آرزو میکردم زود تر بره . دو ساعت بعد ، پسره با دوست دخترش برگشت و بعد از اون همه سوال در مورد دوربین یهو گفت :

دختره : خانم ، شما سوالی از دوست پسر ِ من پرسیدین؟

من :بله

دختره :چی پرسیدین؟

من :دوربین توی چه رنج ِ قیمتی میخواین؟ و برای چه کاری میخواین؟ حرفه ای؟ نیمه حرفه ای ؟برای خونه؟ یا مصارف ِ کاری؟

دختره : در مورد اینکه چه چشمایی داری اینکه دوست دختر نداری نپرسیدین؟

من در این حالت ===>

من : نخیر خانم !

دختره : شما به چه حقی از دوست پسر ِ من پرسیدی که دوست دختر داره یا نه؟!

من ===>

من : من کشته مرده ی پسرا نیستم همچینم تحفه ای نیست این

آقای رجبی : سحر خانم چی شده؟

من ===> در حال اشاره به اون دختره

من : این خانم معترضن ، ادعا میکنن که من به دوست پسرشون گفتم چه چشمایی و پرسیدن دوست دختر دارید؟

آقای رجبی : من خودم اینجا نشسته بودم و ایشون همچین چیزی نگفتن 

دختره : ولی ایشون همچین حرفی به نامزد ِ من زده

آقای رجبی : حالا چشمای اون قشنگه مثلآ؟

دختره :آقای محترم ، این آقا شوهر ِ قانونی ِ منه و این خانم باید الان ازمن معذرت بخواد

بعد نمیدونم چی شد که دختره گفت زنگ میزنم پلیس و منم گفتم بزن و دختره داد و بیداد کرد و آقای رجبی هم عصبانی شد و بهش گفت برو بیرون و نرفت و دست آقای رجبی با خودکار زخمی شد و رفت یقه ی پسره رو گرفت و انداختش بیرون و پلیس اومد و ضایعشون کرد و رفتن . سینا خیلی حالش بد شده بود ، آروم به من گفت به خیر گذشت گفتم الان عموم میزنه لت و پارش میکنه!

اونجا بود که من دیدم خود از دست آقای رجبی جاری شده و خیلی ناراحت شدم .

این آقای رجبی به ندرت عصبانی میشه و همیشه آروم صحبت میکنه و با ملایمت برخورد میکنه دختره به حد آخر ِ عصبانیت رسونده بودش و من بغضم گرفته بود که این دعوا به خاطر ِ من شد!

پلیسه که اومد آقای رجبی بهش گفت :

ایشون ( یعنی من ) همچین حرفی نمیزنه ، حق هم نداره همچین حرفی بزنه و اگر هم بزنه میزنم تو دهنش

حالا من این وسط ===>

یه نکته ی جالب بود بین حرفای دختره که من وسط ِ دعوا خندم گرفته بود :

دوست پسر ِ من

نامزد ِ من

شوهر ِ قانونی ِ من

حالا یکی به من بگه بالاخره اون تحفه چی ِ این دختره بود؟



بعدآ نوشت : اصلآ از تیکه ی تو دهنی ِ آقای رجبی دلخور نشدم چون اون به خاطر ِ من دعواش شد گرچه من تقصیری نداشتم!

بعدآ تر نوشت : پسره حرصش از این گرفته بود که فکر میکرد خدای قیافست و چرا من جواب ِ عشوه و نازشو ندادم و بهش پا ندادم

بعد تر تر نوشت : این روزا شوهر قحط اومده برای همینم دخترا میترسن دوست پسراشونو ازشون بدزدن

خیلی بعد از بعد تر نوشت : چه خیال ِ خامی که یه دختر فکر میکنه یه پسر با دوست دخترش ازدواج میکنه ، یه استادی داشتم به اسم ِ فراز ِ بلادی ، هر جا هست امیدوارم موفق باشه ، اون میگفت : سحر جان همیشه یادت باشه یه پسر ِ عاقل هیچ وقت با دوست دخترش ازدواج نمیکنه

یه کم بعد تر از اون خیلی بعد تر نوشت : دو حالت پیش میاد ، یا دختره تو خواب و خیالشه ، یا پسره عاقل نیست

جد ِ پدری ِ بعدآ نوشت! : پسره اگه یه درصد هم فکر میکرد که اینطوری کتک میخوره و ضایع میشه هرگز همچین دروغ ِ مزحکی رو برای بر انگیختن ِ حس ِ حسادت و حساسیت ِ دوست دختر / نامزد/ زن    ِش ( خودتون انتخاب کنید ما توی این مساله مشکوکیم ) رو نمی گفت .

نمیدونم چی چی نوشت : من احساس گناه میکنم و دقیقآ یه مدت همینطوری ناراحتم تا زمانی که حس کنم این خاطره از ذهن ِ آقای رجبی پاک شده همش حس میکنم اگه من نبودم این دردسر درست نمیشد ، به شدت به دلداری ِ سبزتان نیازمندیم

یه چی نوشت : من سیاسی نیستیم بیجهت کاری با من نداشته باشین ! سبز هم یه رنگه و من دلم خواست بگم سبز تا چشتون در آد!

نظرات 9 + ارسال نظر
خانم کاولیتز جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ

قضیه کاملا واضحه.
پسره بعد از اومدن پیش تو رفته پیش دوست دخترش مثل بقیه پسرها که میان پز بدن به دوست دخترش گفته اون دختره به من گفته چشات فلانه و دوست دختر داری یا نه ؟ مثلا خواسته به دوست دخترش بگه خاطرخواه زیاد داره پسرها از این کارا زیاد میکنن. شاید دخترها هم میکنن و من ندیدم.

آره من هم برای همین نوشتم که بگم بعضی ها عقده ی توجه دارن!

آرش جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ق.ظ http://manihastam.blogfa.com

ببین اول یه چیزی بگم که بعد از جمله ی.
(جد ِ پدری ِ بعدآ نوشت! :...)

چیزی دیده نمیشه چون با رنگ زمینه قالب مشابه هستش
...............................................
بعدش این اتفاق جز اون ۱۰٪ اتفاقاته که دست ما نیست

و ماجرای تو هم از اون اتفاقاس
یعنی خیلی الکی گیر میافتیو شایدم یه جوری نتونی حرفتو ثابت کنی
حال اگه آقای رجبی تو اون دفعه ای که پسره تنها اومده
واقعن اونجا بوده که یه شانس خوبی آوردی
وگرنه هی باید به این فکر میکردی که اگرچه توروهم خوب میشناسه ولی شاید اون ته تهای دلش باز....

...........................
خوب دیگه این یکی از اون چند تا اتفاقه که تو زندگی باید بیافته و

بگذره
.....................
پس
این نیز بگذرد
و
چون میگذرد، غمی نیست

موستو روش نگه دار ببین میتونی بخونیش؟

--
این آقای رجبی ، گوش های خیلی حساسی داره ، خدا رو شکر !
واقعآ شانس آوردم !!

[ بدون نام ] جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

هاها!دختر ه ی اویزون...
مثل ِ یه نقشه نبود؟:d
خب اونم با پسره میومد تو~
چه چیزا!

آره بابا منم بدم اومد از این حرکتش!

فرید جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ب.ظ http://jugictguy.blogsky.com

سحر جان اون جریان هیات خلوط رو شوخی کردی دیگه نه؟
چون خلوط رو هم اینطوری مینویسن خلوت بهتره که فکر کنم شوخی کردی

وبلاگه تو هم قشنگه ولی از اون قشنگ تر قلمته یه جوری مینویسی یه خاطره ساده رو مثل یه داستان سریالی مینویسی ادم همش دوست داره ببینه بعدش چی میشه
رو نوشته هات حرفه ای کار کن دست کمشون نگیر خیلی خوبن

خوشحال شدم بهم سر زدی

آرش جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ http://manihastam.blogfa.com

:-؟؟

ما منتظریم

منتظر ِ آپ بعدی لابد؟:D

[ بدون نام ] شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ب.ظ http://jugictguy.blogsky.com

بیا انلاین جوابتو دادم:دی
خیلی باحال بود تا صفحرو باز کردم دیدم نامت رسید

سحر خودایی کف و خ۹ون قاطی کردم صداقتتو دیدم یعنی خداییش اگه من ۱۰۰ سال اعتراف میکردم خیلی کارت درسته به خدا درسمون دادی

منم از اینکه دوست خوبی مثل تو پیدا کردم خوشحالم

مرسی خیلی لطف داری

پیام سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ

چه دیوانه هایی خورده اند به تورت
به این دیگه واقعا می گن بد شانسی

واقعا!

نیلوف شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ب.ظ

عجب مضحک قضیه ای!
ای کاش شاهد جریان بودم!
==
آقای رجبی سانخان(!) = فردین!

واقعآ !

شاهین جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ق.ظ

من فکر میکنم اون ۲تا خواهر و برادر بودن و کم کمک تجت تاثیر جو و اتمسفر زمین به طرز فجیعی توهم زدن و خواستن تست کنن ببینن پلیس ۱۱۰ واقعا شمارش ۱۱۰ هست یا پس چی؟
خودتون قضاوت کنید ببینید ساعت ۲ نصه شب خون به مغز میرسه یا نه؟
ببخشید دیگه بیشتر از این نمیکشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد