من ِ واقعی !

درود من سحر هستم اینجا خودمو می نویسم ، بدون سانسور !!!

من ِ واقعی !

درود من سحر هستم اینجا خودمو می نویسم ، بدون سانسور !!!

نحسی !

دیروز گفتن برو مرخصی ِ اجباری ! چون جواز نداشتن و من برای چند تا کار توی ماه ِ شهریور روی حقوق ِ مرداد ماهم حساب کرده بودم! خب دیگه کار ندارم! میخوام برم آیلتسمو بگیرم کهب رم برای تدریس ِ زبان !

حوصله ی هیچیو هم ندارم

کنکور چه کوفتیست؟

تست های مزحکی است که نود و نه درصدشان از کتاب نیامده !

مثلآ کدام خری گفته است که مرد که میخندد ، نوشته ی ویکتور هوگو ، در کتاب ِ ادبیات آمده است؟

چرا من ندیده ام؟

اگر این را نمیدانستم که سر ِ جلسه ی کنکور سکته نموده بودم !



کنکور زهر ِ ماریست که ما دچار گشته ایم

خیلی خستم !

این یکسال زندگی توی بهشت چطور بود . . .؟

یکسال گذشت

یکسال در ناباوری ِ ما ها گذشت انگار اصلآ این درد کهنه نشده ، انگار این زخم تازست .

عزیزم

جونم

مهربونم

این یکسال ، چقدر شبا قبل از خواب باهات حرف زدم ، چند بار صداتو شنیدم و وجودتو کنارم حس کردم . چقدر قلبم به درد اومد وقتی عکساتو میدیدم ، وقتی راجع بهت میشنوم .

الهی فدای خندیدنت بشم ، قربون ِ خجالت کشیدن و سرخ شدنت برم .

الهی فدای مهربونی ِ قلبت بشم که تحمل ِ درد رو بیش از این نداشت .

آخرین عکسی که از آخرین باری که چشم ِ بشر تو رو دید رو هر وقت نگاه میکنم ، حس میکنم آروم خوابیدی ، میترسم یهو از خواب بپری .

این یه سال خیلی برامون سخت بود خودت دیدی خیلی سخت بود خیلی

همه ی این مدت به این فکر کردم که کاش خواب باشه ، کاش شوخی باشه ولی نبود !

هر روز یه بل بشو هر روز یه خبر در مورد ِ کسانی که ممکن بود توی رفتنت نقش داشته باشن.

همه ی اینا باعث شد امیدم نا امید شه که باز میای روی استیج ، باز می گی سه کلمه زمزمه کن و من آنجا خواهم بود

به خدای خودت

میلیون ها بار زمزمه کردم

اما نیومدی

چرا چرا دو بار اومدی . . .

همش دو بار

می دونم ، میدونم عزیزم

میدونم که خیلی دل نازک بودی و صبور و بخشنده

میدونم با اینکه بغضت میشکست و اشکات می اومد پائین ، شب و روز عینک میزدی که ماها اشکاتو نبینیم .

الهی فدای اون دل ِ مهربونت شم ، اما بغض و لرزیدن ِ صداتو چطور میخواستی پنهون کنی؟

دیدی هیچ وقت بزرگ نشدی؟

دیدی همیشه سادگی و زلالی ِ کودکانتو همراهت داشتی . . .

بخند مثل همیشه

دوباره لالم کن

دوباره همدم ِ یک بغض ِ بی مجالم کن

برای لحظه ی آخر نگاه میکنمت

تو با پیاله ی آبی ِ  " خ " خوشحالم کن . . .

اینکه میگن زمان التیام بخشه درسته اما در مورد ِ تو صدق نمی کنه ، خب معلومه ، هیچ چیزی جز خدا مطلق نیست ، در این مورد هم مثل ِ بقیه موارد استثنا وجود داره .

یه بغض ِ سنگینی روی گلوم فشار میاره

یه حاله ی درد ناکی روی قلبم سنگینی میکنه

اصلآ نمیتونم باور کنم که

دیگه نمیخونی

نمی رقصی

دیگه نمی خندی

نمیتونم باور کنم که بدنت رو گذاشتن توی تابوت و دو متر زیر ِ زمین دفن کردن

نمی تونم باور کنم که نیستی . . .

هنوز با منی و من چقدر خوشحالم

که خاطرات ِ تو را می کشم به دنبالم

تو ابتدای منی

با تو می شود آغاز

دقیقه ، ساعت و هفته ، بهار ِ هر سالم

اگر حضور ِ تو با من خیال هم باشد

به اوج ِ واقعی ِ عشق می دهد بالم . . .

هنوز با صدات هم نوا میشم

مثل ِ همیشه باهات میخونم و سعی میکنم مثل ِ خودت بخونم

هنوز سعی می کنم مثل ِ تو برقصم

هنوز وقتی با اسم ِ تو منو صدا میزنن قند توی دلم آب میشه

هنوز وقتی دوستام با شنیدن ِ اسم ِ تو یاد ِ من میوفتن خوشحال میشم چون میدونم تو هیچ وقت ِ هیچ وقت از یاد ِ آدما نمیری

مخصوصآ بچه هایی که زندگیشونو نجات دادی

پناه ِ دل ِ درد مندشون شدی

پناه ِ اشکاشون شدی

دست ِ مهربونتو سایه و آغوشتو گوشه ی امن ِ دنیای بی سر پناهشون کردی

امسال هم مثل ِ پارسال تولدت رو جشن میگیرم

اگه تو نبودی ، ما چه میدونستیم معنی ِ صبر و تحمل و مهربونی و عشق چیه

اگه تو نمی خوندی

اگر تو نمی نوشتی

اگر تو نمی گفتی . . .

این همه مدت ، هنوزم اسمت که میاد دلم میلرزه و اشکام میان پائین

همیشه بغض هایم را نوشتم روی بازویم

ولی امشب برای شانه هایت گریه بسیار است . . .

این اشکا هرگز تموم نمیشن

این بغض هم منو آخر خفه میکنه

به قول ِ نیلوفر ساما ، این درد  ، تدریجیه

بالاخره تموم میشه

بلاخره میام پیشت

مایکل ِ عزیزم چشمام خیس ِ خیسه به مهربونی ِ خودت ببخش

پار سال ، این موقع ، اینترنت نداشتم ، یعنی تلفن ِ خونه خود به خود ساعت ِ 12 شب قطع شد ! من ِ خوش خیال ، من ِ فارغ از هر فکر ِ اینطوری در مورد ِ تو ، رفتم خوابیدم ، یه مدت قبل شایعه شده بود که رفتی کلینیک ِ پوست  و یه عکسی بود که  یه نایلون دستت بود  روش نوشته بود فلان کلینیک مخصوص ِ  درمان ِ بیماران ِ سرطانی ِ پوست . دلمون می لرزید ، ناراحت بودیم درد داشتیم نمیدونستیم چی کار کنیم  . بعد گفتی  یه اجرا می خوای توی لندن بزاری یادمه یه جا خوندم که شبی یک و نیم میلیون پوند بلیط فروخته بودن برای اون اجرا ها ، خبر ِ تمرین هات رو میخوندیم و ذوق میکردیم و کلی برای دیدن ِ اون اجرا ها ته ِ دلمون ضعف میرفت اما یهو همچین روزی ساعت ِ 9:45 صبح روزبه زنگ زد به من ، داشت گریه میکرد ، تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که مایکل دست و پاش شکسته یهو گفت مایکل مرد . . .

من دیگه نفهمیدم . . .

میگن مایکل رفته آسمون

خب اگه اینطوریه

الان یه ساله که توی بهشته

مرد ِ کوچک ، بگو ببینم ،این یک سال ، زندگیت توی بهشت چطور بود . . .؟



یک اتفاق ِ جالب + مرخصی ِ الکی ِ یهویی !

یک اتفاق ِ جالب !


یه مشتری داشتیم به اسم ِ خانم ِ فام زاده ، ایشون اومد فروشگاه و یه فلش مموری داد و گفت این چیه دادین به من؟ خرابه ، گفتم سیستمتون ویروس نداره؟ گفت نه ، گفتم الان معلوم میشه ، سرچ کردم برای ویروس و نداشت ، فلشه رو باز کردم چشمم خورد به یه سری آلبوم ِ ColdPlay و دهنم باز موند ، یه مدت ِ زیادی من و نیلوفر ساما دنبال ِ اینا میگشتیم و دیدم خیلی چیزای دیگه هم بود ، متالیکا ، میوز ، کلدپلی و حتی توکیو هتل !

به این خانم گفتم چه عالی ، من فلشت رو میبرم خونه و سعی میکنم اینا رو بریزم برای خودم و برای شما هم میریزم روی CD میارم . گفت باشه .

رفتم خونه و کلی ذوق کردم فقط کلد پلی ها رو تونستم بریزم بقیشم نشد ! فلشه خراب بود و زنگیدم به نیلوفر ساما و گفتم نگرد که پیدا کردم کلد پلی ها رو و دوتایی چقدر ذوق کردیم و کلی گفتیم که یارو چقدر خفن بوده که اینا رو داشته و دمش گرم .

چند روز بعد ، نیلوفر ساما نصف ِ شب با خنده و ریسه زنگ زد خونمون گفت اینی که اومد فلشه رو داد فامیلش فام زاده نبود؟ گفتم بله ! گفت این عمه ی شایانه ! ( شایان پسر عمه ی نیلوفر ساما هست که در پست های قبلی بهش اشاره شد )

منم خندم گرفت و نیلوفر ساما گفت که این فلشه رو خانم ِ فامزاده داده به نیلوفر که نیلوفر بده به دادش ِ دوستش که براش اینا رو بریزه و بعد برای منم رایت کنه و بعد اینا رو پاک کنه فلش رو برگردونه به خانم ِ فام زاده ، اما این فلش خراب میشه و سر از فروشگاه ِ ما در میاره !



====


مرخصی ِ الکی ِ یهویی


امروز بعد از ظهر یهو متعجب با چهره ِ پر از علامت ِ تعجب داشتم شایان رو نگاه میکردم که اومده بود فروشگاه ِ ما ! بعد همینطوری چشم خورد به نیلوفر ساما و بعد نازنین و پشت ِ سرشم شادی خواهر ِ شایان ! پریدم نیلوفر ساما رو بغلیدم . اینجا یه توضیحی در مورد ِ نازنین بدم :

جمعه ای که فرداش ارررررررررررتحال ِ یارو  بود، تولد ِ نازنین بود که من ساعت ِ 9:30 دقیقه ی شب رفتم و یه ربع به 10 رسیدم و 10:15 دقیقه هم برگشتیم خونه ! ولی توی همین نیم ساعت ، تولد رو به گند کشیدیم ، نیلوفر ساما کیک رو کوبید توی صورت ِ نازنین و یه اصفهانی رد شد و گفت هیفس !

توی خیابون بودیم ، بیرون ِ یه رستوران توی محوطه ی جنگلی - تفریحی ِ شیراز به اسم ِ چمران .

حالا برگردیم سر ِ بحث ِ امروز ،

نیلوفر ساما با هزار تا ادا و اصول و با جون کندن و کمک ِ نازنین به آقای رجبی گفت که بزارین سحر رو ببریم پارک !

آقای رجبی هم گفت سحر خانم شما برید اشکال نداره فقط خانوما دستشونو بگیرید که گم نشه که میبریدش پارک ! سینا هم گفت سحر سوار ِ تاب نشو میوفتی !!!

رفتیم بیرون و یه سری مسخره بازی دی آوردیم و بردمشون پیش ِ یه تردست که از پارسال میشناسمش و دوستمه  ( یه آقای میانسالی هست که خیلی خیلی مهربونه و من گاهی حالشو میپرسم )

تردستی های اونو که دیدن دهنشون باز موند کلی تفریح کردیم و شایان هم به خاطر ِ یه بازی به حد ِ سکته ترسید و بعدشم هیچی ،برگشتیم خونه .

میخوام اتاقمو درست کنم به سبک ِ مصر ِ باستان کلی هم خواب دیدم براش ، باید به نیلوفر ساما بگم که یه مقدار پس انداز کنیم و یه سری تردستی یاد بگیریم توی این اتاق حال میده مامان اینا رو سرگرم کنیم .






یعنی کی میتونه باشه؟ من میگم بازم مایکل ِ مهربون ِ خودمه !

درود


دارم گریه میکنم و مینویسم


دیروز داستم یکی از فروم هایی رو که توش عضوم رو چک میکردم ، دیدم دوستان لطف کردند و یه سری حرف ها زدن و یه سری عکس ها گذاشتن ، عکس ها رو صادقانه بگم که ندیدم ، اما حرف ها رو خوندم ، قلبم به درد اومد ، با یکی از دوستام هم حرف زدم و دعواش هم کردم که چرا فلان لینک رو گذاشتی و این طور حرف ها . یه سری چیز ها هم بهش گفتم و به این فکر کردم که انسان با افکارش و رفتارش و روحیاتش انسانه ، و اینکه کی چی کار میکرده و میکنه به بقیه مربوط نیست ، اگر رفتار ِ یه کسی مثبت ترین تاثیرات رو روی بشر میزاره این مهمه نه اینکه طرف فلان کار رو انجام میداده که بعد از مرگش معلوم شده که یه چیزی بوده توی زندگیش که کاملآ شخصی بوده و به هیچکی هم مربوط نبوده حالا یه فوضولی اومده گفته که بله !

به ما چه؟!

تا جایی که یادم میاد ، مایکل از هیچ کمکی به کلی از مردم ِ دنیا از هر طریقی ، دریغ نکرد همین بسه ! حتی اگر برای خود نمایی هم بود هرگز نمی اومد این همه مدت این کارو انجام بده ، آخه چرا انقدر مردم بدن؟ چون مایکل جکسون بوده هر کاری کرده ریاست ؟ حالا اگر آیت الله فلان بود ریا نبود؟ برید بمیرید اگر فکر میکنید انسان بودن به این اسم هاست! و هر کس که خواننده شد و رقصید و هر چیز ِ دیگه ای ، آدم نیست !

بعد از این همه فکر و غصه و دفاعیاتی که ازش کردم پیش ِ خیلی ها ، نتیجش برای من این بود که از من گفتن و مدرک نشون دادن ، از بقیه خندیدن و دست انداختن ِ من و مسخره کردن ِ من و عصبانی کردن ِ من ! اما من خسته نمیشم بازم این کارو میکنم .

امروز بعد از ظهر ساعت ِ 2:24 دقیقه ، ساعت ِ موبایلمو تنظیم کردم روی 15:45 دقیق] دقیقآ قبلش روی 6:30 صبح بود ، برای امتحان ِ قبلیم که باید بیدار میشدم ،بعد اینو کردم 15:45 و خوابیدم . ساعت ِ 15:22 دقیقه بیدار شدم و گوشیمو نگاه کردم دیدم زوده باز خوابیدم بعد یه مدت که گذشت میون ِ خواب و بیداری داشتم فکر میکردم که چرا گوشیم زنگ نمیخوره؟ بعد با خودم میگفتم حتمآ خوش به حالم شده و داره دیر میگذره ! یهو بیدار شدم دیدم ساعت 16:13 دقیقست و اثری از آلارم نیست ! آلارمی هم که تنظیم شده نوشته 6:30 صبح ! وقتی خوابیدم خواهرم خواب بود ، پدر و مادرمم به همین ترتیب ، بابا که با من حرف نمیزنه ، مامانم که با گوشی ِ من کاری نداره ! صهبا هم ( خواهرم ) که اصلآ نمیاد سراغ ِ گوشی ِ من ! یادمه که گوشی رو رو به سقف گذاشته بودم صفحشو! بار دوم هم که بیدار شدم رو به سقف بود ولی وقتی 16:13 دقیقه بیدار شدم نه تنها آلارم خاموش بود بلکه گوشی هم صفحش زیر بود و زیر ِ بالشم!تی اگر خیلی وول خورده باشم هم انقدر دقیق جا نمیره زیر ِ بالشم ! چرا؟ چون یه جوری بود که صاف و صوف جایی که من اذیت نشم ، من صاف میخوابم و وول نمیخورم اصلآ و من هرگز گوشی رو اونجا نمیزارم ! حالا این موضوع پیش میاد که اگر یکی کنار ِ من نفس هم بکشه من بیدار میشم! خوابم خیلی سبکه و گوشم به شدت تیز ، با این اوصاف اگر کسی به گوشیم دست بزنه که سریع بیدار میشم ، کی میتونسته بدون ِ اینکه حرکتی انجام بده این کار ها رو بکنه؟!

همون کسی که اومد برای من یکی از آهنگ هایی رو که یه زمانی برای دل ِ خودش رکورد کرده بود رو بدون ِ موسیقیش خوند! همون کسی که ازش در همه حال دفاع میکنم و اون میدونه که چقدر دوسش دارم . . .

مایکل 

بله مایکل

برام مهم نیست که بخندین! چون من میدونم که اون میدونه و میبینه و اون میخواسته بگه که مرسی و اون میدونست که چقدر به خواب نیاز دارم .

مایکل ، خیلی دوست دارم .

مرسی از نیلوفر ساما که ایده ی آپ کرد ِ وبلاگ رو برای این موضوع به ذهنم انداخت

نیلوفر ساما داره الان تف تف میکنه چون من قرار بود پس فردا اینو بنویسم و الان بخوابم اما دلم نیومد اینا رو نگم . . .