خسته و کوفته اومدم خونه ! خدا رو شکر که تا محل کارم فقط از خونمون 3 دقیقه راهه ! تازه کلی هم مراعات منو میکنن و همه آشنا از این بهتر نمیشه ، توی بخش فروش نمایندگی
Canon مشغول بکار شدم . از همون اول هم قانون گذاری کردم ، نه سخت گیری افراطی ها ! اول اینکه به کاغذ چسبوندم که کسی حق ورود به تعمیر گاهو نداره ، یکی چون قطعات اونجا رو میز ریخته و بعدشم دخل قسمت فروش خیلی نزدیکه من دوست ندارم بی دقتی بشه ، از نظراتم استقبال شد و الان خوشحالم .
الان دارم غذا می خورم ! خورشت کنگر ، وای خدا این غذا رو خیلی دوست دارم ، جای هرکی دوست داره خالی ، انقدر می چسبه که نگو !
وای درین خیلی دلم برات تنگ شده ، دیروز کلی باهات حرف داشتم ولی نمیشد اس ام اس بهت بدم ! هک سایتو انداخت گردن ِ من احمق ِ بی شعور ! هر احمقی میتونه بفهمه کار خودش بوده ! محدثه اس ام اس داد گفت بیا از حق خودت دفاع کن بهش گفتم من توی این بازی احمقانه و مزحک اون ابله شرکت نمیکنم ! هر احمقی میتونه بفهمه کار کیه ! دیگه هیچی نگفت ، ولی میدونید چیه؟ یه روزی همچین میزنمش که حالش جا بیاد ! مرتیکه ی احمق !
امتحان داشتم و خیلی عالی شد ، خوب درس خونده بودم علت نت نیومدنم هم همین بود ،
اما در عوض بعد از درس خوندن از 11:38 تا ساعت 3 با نیلوفر ساما تلفنی حرف زدیم و بینش من رفتم حمام و اومدم که خیلی چسبید ، بعدشم تا 3 حرفیدیم و بعد من رفتم خوابیدم ، صبح بیدار شدم ، کلاس ریاضی رفع اشکال بود در کمال ناباوری فهمیدم درسی که همیشه تنمو میلرزوند به خاطر اینکه یادش نمی گرفتم رو فول ِ فولم ! خیلی حال داد !
امروز صبح خودمو که توی آینه دیدم گل از گلم شکفت ، چون صورتم نمیدونم چرا همچین خیلی شاداب بود و خیلی حال کردم
سایز شلوارم 28 هست و برام گشاد شده این آخر حال کردن بود ، باید برم 27 بگیرم دارم به دوره ی خوش هیکلی سابق بر میگردم فقط یه ماه دیگه برم شنا و سنا و تنیس که یه بدن ماهیچه ای و خشک داشته باشم اون طوری که دلم میخواد ، اونوقت دیگه با خیال راحت بعدش میرم دوره ی ورزش های رزمی رو هم تکمیل میکنم و با بدن حسابی انعطاف پذیر و آماده برمیگردم باشگاه ، من مدت خیلی زیادی بسکتبال بازی میکردم اما به خاطر مشکل تنفسی که یه 7 ماهی منو ممنوع ورزش کرد و بعدش که تنبلیم شد دیگه نرفتم باشگاه و از یه طرف هم یه کم وزن اضاف کردم و برام خجالت آور بود که با اون وضعیت برگردم باشگاه.
حالا که شاغل شدم یه برنامه ی اساسی باید بریزم یه کارایی باید انجام بدم که اگر ایشالله انجام دادم توضیح میدم .
راستی بابام به طور خیلی جدی تهدید کرد که اگر ناخن بکارم کلمو میکنه !
اینجانب هم چون دوست دارم لاک بزنم و ناخن هامو بلند بزارم قراره به حرفش گوش ندم و طی عملیات شهادت طلبانه ای برم ناخن بکارم !
فردا یه روز نسبتآ مهمه ، نه عروسیه نه خواستگاری و نه این مسخره بازی ها ، یه روز کاریه برای من ، باید برم با یکی راجع به یه کاری حرف بزنم ، دوست صهبا بهم زنگ زد و گفت اگر مشکلی نداره به عموم زنگ بزن و منم زنگ زدم گفتن بیاید محل کارم ، میخوام باهاتون راجع به کار حرف بزنم منم به بابام گفتم و گفت برو ایرادی نداره و فردا میرم ببینم جریان چیه ، چون زمانی که تهران بودم کار شبکه انجام میدادم ، احتمالآ مربوط به همین کار باید باشه .از چند نظر این کار خیلی خوبه ،
هه ! درین توی فروم گفت Mision Imposible ، بعد از ظهر Fox Movies فیلم Misin Imposible II رو داشت تبلیغ میکرد کلی خندیدم گفتم آخ آخ دختر کجایی با هم بخندیم به این تصادف ( نمیخندی؟ بیخود خیلی هم خنده داره
) بعضی وقتا یه چیزی میشه حواسم نیست اس ام اس مینویسم وسطش یادم میاد که ایران نیستی ! در این مواقع کلی دپرس میشم و آه سوزناک میکشم ولی بعدش میگم خدا رو شکر که ایران نیستی چون اینجا خیلی اوضاع بیریخت شده ، خودت که بهتر میدونی .!
دیگه جونم براتون بگه که شیوا امشب زنگ شد و کلی هم خندیدیم خیلی داشت تلاش میکرد شیرازی حرف بزنه و حسابی بهش خندیدم چون نیاز به جلسه ی عملی داره یعنی در حقیقت باید بهش حضوری درس بدم و برایش تلفظ بنویسم
یه فیلمی گذاشته بود از این قدیمی ها فکر کنم شبکه ی Top TV بود ، به اسم عروس فرنگی ، بعد هی من این فیلمه رو نگاه میکردم و هی میگفتم وا ! چرا برام آشناست انقدر؟! بعد به این نتیجه رسیدم که فیلم مهمان رو کلآ از روی این ساختن ! دقیقآ کپی کرده بودن !
گفتم فیلم ، دلم میخواد چند تا فیلمو حتمآ ببینم تبلیغ هاشو میزاره منتها وقتایی که فیلما رو میزاره تلوزیون دست بقیست ! یعنی فیلمای مسخره ی ایرانی رو میخوان نگاه کنن ! منم حال بحث کردن ندارم پا میشم میرم ، نمی ارزه به خاطر فیلم دیدن بحث شه توی خونه !
دلم میخواد رابرت رو گیر بیارم ! یکی از بزرگترین آرزو هامه ، یکی دو نفر با دلیل گفتن میشه گیرش آورد ولی خب فعلآ که من تلاشی نکردم ! نمیدونم چرا
داستانمو هم فهمیدم چطوری ادامه بدم ، امروز ظهر نشستم نوشتم ، اما باز می ترسم خسته کننده شه برای همینم گذاشتم حسابی روش فکر کنم بعد بقیشو بنویسم .
خب فعلآ تا همینجا رو داشته باشید تا بقیشو بعد بنویسم
جدآ دیگه آخرش بود امشب !
این صهبا اومده توی اتاق ، نشسته کاراشو انجام داده ، بعد یکی از دوستام گفت بیا نت و من به صهبا گفتم کارت کی تموم میشه؟ گفت الان تموم شد ، بعد برگشت جلوی یکی که داشت باهاش تلفنی حرف میزد بی خودی به من بد و بیراه گفت ، خیلی ناراحت شدم ! بعد ، رفته kowly بازی در میاره که تو فلان چیزو پاک کردی ! گفتم نه ! نباید توی Documents ذخیره میکردی چون پاک میشه ، Book Mark های منم پریدن Documents هم پاک شده بود ! تقصیر منه؟!، مامانم هم میگه الهی خبر مرگ سحر رو بیارن ! یکی نیست بگه به تو چه؟! چرا توی چیزی که ازش خبر نداری دخالت میکنی؟
حرف همشون ناحق بود امشب و خیلی در مورد من بی انصافی شد !
همش همین نبود ، نمیتونم گریه ها و نفرین ها و سر و صدا ها و فحش هایی رو که خوردمو هم بنویسم !
همیشه به این موضوع فکر میکنم که اگر بچه سر راهی بودم اوضاعم چطوری بود با این وضع؟!
اگه مسخرم کردین خودتون میدونید ها ! من 20 سالمه و بچه نیستم که بخواید بگید احساساتی شدی الان ! نخیر این بار اولشون نیست ، همش سر دخالت های بی جای اینا من مشکل دارم ! الان یه بغض بدی توی گلومه ! گناه من چیه که اینهمه بی انصافی میشه در حقم؟ حالا میاین میگین در حق همه بی انصافی میشه ! خیلی خوب باشه ! ولی من الان به هر حال ناراحتم و این نمیتونه منو آروم کنه که توی دنیا مثل من انقدر میلیون نفر هستن که در حقشون بی انصافی میشه ! من خیلی دلم نازکه ، نمیتونم ببینم کسی ناراحت باشه ، صهبا بعد رفت نشست گریه کرد چون با مامانم هم دعواش شد و ناخن مامانم گیر کرد به دستش و باعث شد زخمی شه ! چون گوشی که دست صهباست مال مامانمه ، گوشی صهبا خراب شده ، صهبا هم چون عصبانی بود داشت حرف میزد با گوشیش تمو م که شد ، گوشی رو پرت کرده بود ، مامانم بهش برخورد ، گفت نکن و گوشی رو از دست صهبا بزور گرفت ، ناخنش گیر کرده بود به دست صهبا ، من فقط صدا میشنیدم ، صهبا هم نمیدونم چی کار کرد ، دست مامانمو دیدم که زخمی بود ! بعدش صهبا داشت گریه میکرد من دلم ریش ریش شد ! چقدر اینا نفهم و احمقن ! من نمیتونم ناراحتیشونو ببینم ! اونوقت اینا 24 ساعت یا آرزوی مرگ منو میکنن یا دلشون میخواد من نباشم ! خیلی حالم گرفتست گریم هم نمیاد ! این بغض لعنتی نمیشکنه !
قلبم درد میکنه !
کاش :
یا میرفتم یه جایی که ازشون دور بودم که نباشم این همه اذیتم نکنن و هم خودشون آرامش داشته باشن هم من !
یا میمردم همه راحت شن !
این قلب لعنتی هم جدیدآ خیلی قوی برخورد میکنه ! یعنی قبلآ ناراحت که میشدم منو از پا مینداخت الان انگار براش عادیه ! لعنتی اگه وایمستادی من راحت میشدم !
با این اعصاب داغون چطوری ادامه ی داستانمو بنویسم؟!
هرشبم شد گریه !
الان درین میگه همش نق نق میکنی . . .
ببخشید .
یکی هست ، ریش داره
زیر ریشش دهن هم داره ، اتفاقآ خیلی هم گشاده ، بالای ریشش بعد از دماغ و چشم و اینا ، تو کلشو میگم ، مغز هم داره ! منتها خیلی خیلی ازش کار میکشه ! یه دستیاری داره که قبلآ میمون توی تبلیغات و ایضآ روی بسته های محصولات چیتوز بوده منتها چون یه کمی میمونه لاته این یارو هم میمونه رو به دستیاری گرفته ! میمونه هم ریش داره !!!!!
یارو ریشو اولیه یه دست نداره بعد یه دستش که نیست ، جاش یه پلاستیکی
گذاشته از اینایی که از بازیافت عروسکای دست و پا گم شده و پلاستیک های
توی جوب و سطلای ماست و لیوانای بستنی نه ها ! از اونایی که خارجی ها
میسازن بعد میزارن توی اون کیف نقره ای ها و شونصد نفر اسکورتش میکنن تا
برسه به دست یارو ! بعد روی این حساب یه دستی آقا ریشوهه من و پسر خالم
ایشون رو به هندی کم ملقب نمودیم که اینم بگم هندی کم فامیلشه ها ! اسمش
علی هست پس میشه
هندی کم
علی هندی کم
این یارو علی هندی کم سرش شلوغه ! فکرش درگیر کشتنه و نقشه های کشتن ،
یه وقت خدای نکرده فکر نکنید آدم کشی ها ! نه ه ه ه ! مگسا رو میگم ، مگسای اوباشی که همه جا هستن ، خب معلومه ! روی اعصابن بنده خدا حق داره !
راستی فردا روز دستیابی به فناوری هسته ی ؟
سیب
هلو
پرتقال
آلبالو
آلو زرد
و غیرو !
هست ، در این راستا سه تا معتاد داشتن به هم هسته ی آلبالو تف میکردن ، یکی میرسه میگه چه غلطی میکنین ؟ یکی از معتادا میگه ، در راشتای دشت یابی به فناوری هشته ای ، با هم جنگ هشته ای میکنیم !
طی آخرین خبر چنگیز هم فروخته می شود !
همینجا شخصآ به چنگیز دانان ( باز هم درین ) و اصحاب چنگیز یا به قول خودم چنگیزیون ( روزبه و آرمین و اینا ) و مخالفین این مذهب ( Vampires که خودم به قول بابام مرشدشون باشم ) و همه ی کسانی که مدت ها دست به دعا برداشته بودند برای پیدا شدن یه مشتری ، تبریک و تهنیت ( درسته املاش؟! ) و از همین چیز ها عرض و طول و ارتفاع آن را بدست آورید !
اینا رو نوشتم ، حالا نوبت دل خودمه !
امشب دلم میخواست گریه کنم !
داشتم رسل منیا رو میدیدم ، بابام گفت این چیه؟ داشتم توضیح میدادم که
یه چیزی به مسخره پروند وسط حرف من و من آتیش گرفتم ! هزار بار میگم وقتی
دارم جدی حرف میزنم منو دست ننداز ! خجالت نمیکشه 62 سالشه و همش باید من
باهاش بحث کنم ! بهش بگم بابا برخوردتو درست کن ! اما اون حرف گوش نمیده ،
من دیگه جواب هیچ کدوم از سوالاشو نمیدم
یه چیز دیگش که اعصابمو بدجور خورد میکنه ، اینه که موقعی که صهبا میخنده هی میگه مرض ! درد ، کوفت !
آخه چرا باید اینطوری بگه؟ دوست داره همش گریه کنیم؟ گاهی میبینم مامانم شاکیه و با هامون دعوا میکنه بعد میفهمم کار بابامه ! بهش میگم دوست داری ما روبندازی به جون هم ! گاهی وقتا هم وقتی ما سه تا ( من و مامانم و صهبا ) با هم حرف میزنیم و با هم میخندیم همش غر غر میکنه و زیر لب بد و بیراه میگه ! من اسم اینو میزارم حسادت !
مردشور ِ کنکورو ببرن ! همش من سر این لعنتی توی خونه جنگ اعصاب دارم !
خدا نکنه یه کتاب مربوط به یه زبان دیگه بخرم ، مثل آلمانی که خریده بودم و همش تو سرم میزدن که همین انگلیسی رو بچسب ، آلمانی میخونی چی کار کنی؟ برو درسای خودتو بخون !!!
خدا نکنه بخوابم !
تو همش خوابی ! عروس خانم ظهر شد بفرمایید نهار !
اینطوری حرف میزنن بعد توقع هم دارن برم بشینم پیششون !
یه مدت پیش دوست بابام آقای فرخ ضیغمی میاد خونمون ، بابام دفتری که توش مینویسمو برمیداره بهش میده که بخونه ، این آقا مرد خیلی بزرگیه و از نظر تفکر یکی از معدود آدمایی هست که قبولش دارم و خیلی برام محترمه ، دفتر مایه خجالت منو میخونه و توش کلی با انواع نوع خط های زیبا نوشته بود خیلی قشنگ مینویسی و از این حرفا و گفت ادامه بده ، چند وقت پیش باز من نبودم ایشون اومده بود خونه ی ما ، بابام میگرده دفتر های روی میزمو می بره میده بهش که بخونه ، اینا هرچی میگردن نوشته های منو پیدا نمیکنن، فقط توی دفتر هام چیز هایی که بهشون برخوردمو می نویسم ، شعری باشه ، نوشته ای ، هرچی که روم تاثیر خاصی گذاشته باشه ، بعد از بابام میپرسه ، سحر نمینویسه دیگه؟ بابام میگه نمیدونم ! بعد این آقا به فکر فرو میره که علت این که من دیگه نمینویسم چی میتونه باشه ، بابام برداشتش اینه :
انقدر خودشو مشغول این گه ( اینترنت ) کرده که همه چیز یادش رفته !
حقیقت : من نوشته هامو برای خودم توی کامپیوترم مینویسم و به هرکی دلم بخوادمیدم !من دیگه نمینویسم که تو بخونی بابا ! چون باهات نمیشه حرف زد ! چون نوشته هام برات ارزش نداشتن که تو اون دفتر ها بنویسمشون ، چون تو سرت با روزنامه و کتاب و اخبار و رادیو و تلوزیونت گرمه ! چون تا میام میگم بابا میگی هیش ش ش ش هوا شناسی ، هیش ش ش ش اخبار فلان ! چون شما فقط همخونه های من هستید و من نمیتونم باهاتون حرف بزنم ، بابا شما همیشه سرت با این چیزا گرمه و برای من وقت نداری ، وقتی هم باهات حرف میزنم تمام حرفات با تحکم و تحمیل و فحش و مسخره کردن و دست انداختن همراهه ، قولات قول نیست ، حرفات یادت میره ، وقتی دعوا میکنی میزنی زیر همه چیز ، چون میزاری از خونه میری هر وقت که یه چیزی میشه ، برای تهدید میزاری میری ! و میدونی مامان همه ی این چیز ها رو از چشم من میبینه؟ میدونی که چند بار به خاطر سست بودن تو آرزوی مرگ منو کرده؟! نه تو هیچی نمیدونی ! چون نمیخواستی که بدونی
مامان تو همیشه کار داری ، یا روزنامه می خونی ، یا توی آشپزخونه ای و اگر باهات حرف بزنم یادت میره داری چی کار میکنی ، یا میخوای بری خرید ، یا مسجدی ، یا کار داری !
صهبا ، تو همیشه درس داری ، یا خسته ای ، یا خوابت میاد ، یا داری با موبایلت حرف میزنی ، یا با دوستات بیرونی ، آخر هفته ها هم یا خونه ی مهنامی یا خونه ی خاله ! یا باز درس داری !!!
نظر بابا راجع به من : یه آدم مرعوب ِ مجذوب که بزرگ نشده !مرشدش مایکل جکسونه اون مرتیکه ماده ! خودش چه گهیه که مریداش که امثال سحر باشن چی باشن ، سحر مغزش اندازه ی گنجشکه ! و . . .
باورتون نمیشه وقتی بیخودی پای مایکل رو میکشن وسط چقدر روحم زخمی میشه ، اون مرد بزرگ هیچ بدی در حق من نکرد و همیشه ازش یاد گرفتم که صبر کنم ! و خیلی چیزای دیگه ، اون مرد بزرگ برای من ارزشمنده و پدر من به ارزش های من مثل آب خوردن توهین میکنه !
نظر مامان: سحر بی حیاست ، بی چشم و روه !
وقتی یه اتفاقی می افته : الهی بری دیگه بر نگردی ، چرا برگشتی ؟ بدون تو خیلی راحت بودیم ! اگه میدونستم اینطوری میشی همون اول خفت میکردم !
ای کاش میدونستی که چه تاثیری روی روحیه و تفکرات من میزاری با این حرفات مامان . . .
صهبا رو نمیدونم نظرش چیه ! ولی کلآ توی فاز خودشه و با من حرف نمیزنه ! بیشتر با تلفن حرف میزنه . . .
خب ، من با این آدما نمیتونم حرف بزنم ! چون همشون سرشون شلوغه و کار هاشون مهم تر از منه ! ترجیح میدم بمونم توی اتاقم و با دوستام حرف بزنم تا اون سه نفری که هر کدوم سرشون به صد تا چیز گرمه که منو نمیبینن اصلا!
اگر عقاید من مزحکه ، اگر بی خوده ، هر چی که هست خوبه ! چون عقاید منه !
ببخشید خیلی حرف زدم ! الانم دارم گریه میکنم کاش اشکام بند بیان !
خر
احمق
نفهم !
چرا سشوار منو دادی به اون بی شعور ؟!
من از از دست این احمق ها نمیدونم چی کار کنم ! خواهر احمق من برداشته سشوار منو داده دست پسر همسایمون دانیال احمق ! درین میدونه کیو میگم !
این پسره کسی بود که من عضو گروه صخره نوردیش شدم و گفتم فقط با هم ورزش میکنیم اما اون پاشو از گلیمش دراز تر کرد منم محل سگ ندادم بهش !
امشب میخوام برم حمام ! صبح هم کلاس دارم ، موهام خشک نمیشه اگر با موی خیس بخوابم سرما میخورم اگر حوله پیچ بخوابم فردا همش گره میخوره توی هم و من دردسر دارم ! حالا مجبورم با بخاری موهامو خشک کنم و اتو بکشم که همش داغون میشه آخه اتوم در پیته و موهامو خراب میکنه دلم می خواد گریه کنم ! چرا سشوارمو داده به اون بی شعور ِ احمق؟ غلط کرد ! دلم می خواد خفش کنم ، از یه طرفم بابام هی پارازیت میده این وسط ! من نظر نخواستم ازش هی خوشمزگی میکنه باعث میشه من به خودم فشار بیارم و به خودم بگم سحر خفه شو سحر هیچی نگو ! سحر اگر حرف بزنی دعوا میشه ها ! همش باید خفه خون بگیرم که دعوا نشه نصف شبی که مامانم نگه الهی خبر مرگتو بیارن !
انقدر بدم میاد از کسی که توی کارام بیخودی دخالت کنه ! خیلی بدم میاد حالا هرکی میخواد باشه!
آخیش ، الان بهترم !
مرسی درین که گفتم یه وبلاگ بزنم و حرفامو توش بنویسم