دیروز گفتن برو مرخصی ِ اجباری ! چون جواز نداشتن و من برای چند تا کار توی ماه ِ شهریور روی حقوق ِ مرداد ماهم حساب کرده بودم! خب دیگه کار ندارم! میخوام برم آیلتسمو بگیرم کهب رم برای تدریس ِ زبان !
حوصله ی هیچیو هم ندارم
تست های مزحکی است که نود و نه درصدشان از کتاب نیامده !
مثلآ کدام خری گفته است که مرد که میخندد ، نوشته ی ویکتور هوگو ، در کتاب ِ ادبیات آمده است؟
چرا من ندیده ام؟
اگر این را نمیدانستم که سر ِ جلسه ی کنکور سکته نموده بودم !
کنکور زهر ِ ماریست که ما دچار گشته ایم
خیلی خستم !
یکسال گذشت
یکسال در ناباوری ِ ما ها گذشت انگار اصلآ این درد کهنه نشده ، انگار این زخم تازست .
عزیزم
جونم
مهربونم
این یکسال ، چقدر شبا قبل از خواب باهات حرف زدم ، چند بار صداتو شنیدم و وجودتو کنارم حس کردم . چقدر قلبم به درد اومد وقتی عکساتو میدیدم ، وقتی راجع بهت میشنوم .
الهی فدای خندیدنت بشم ، قربون ِ خجالت کشیدن و سرخ شدنت برم .
الهی فدای مهربونی ِ قلبت بشم که تحمل ِ درد رو بیش از این نداشت .
آخرین عکسی که از آخرین باری که چشم ِ بشر تو رو دید رو هر وقت نگاه میکنم ، حس میکنم آروم خوابیدی ، میترسم یهو از خواب بپری .
این یه سال خیلی برامون سخت بود خودت دیدی خیلی سخت بود خیلی
همه ی این مدت به این فکر کردم که کاش خواب باشه ، کاش شوخی باشه ولی نبود !
هر روز یه بل بشو هر روز یه خبر در مورد ِ کسانی که ممکن بود توی رفتنت نقش داشته باشن.
همه ی اینا باعث شد امیدم نا امید شه که باز میای روی استیج ، باز می گی سه کلمه زمزمه کن و من آنجا خواهم بود
به خدای خودت
میلیون ها بار زمزمه کردم
اما نیومدی
چرا چرا دو بار اومدی . . .
همش دو بار
می دونم ، میدونم عزیزم
میدونم که خیلی دل نازک بودی و صبور و بخشنده
میدونم با اینکه بغضت میشکست و اشکات می اومد پائین ، شب و روز عینک میزدی که ماها اشکاتو نبینیم .
الهی فدای اون دل ِ مهربونت شم ، اما بغض و لرزیدن ِ صداتو چطور میخواستی پنهون کنی؟
دیدی هیچ وقت بزرگ نشدی؟
دیدی همیشه سادگی و زلالی ِ کودکانتو همراهت داشتی . . .
بخند مثل همیشه
دوباره لالم کن
دوباره همدم ِ یک بغض ِ بی مجالم کن
برای لحظه ی آخر نگاه میکنمت
تو با پیاله ی آبی ِ " خ " خوشحالم کن . . .اینکه میگن زمان التیام بخشه درسته اما در مورد ِ تو صدق نمی کنه ، خب معلومه ، هیچ چیزی جز خدا مطلق نیست ، در این مورد هم مثل ِ بقیه موارد استثنا وجود داره .
یه بغض ِ سنگینی روی گلوم فشار میاره
یه حاله ی درد ناکی روی قلبم سنگینی میکنه
اصلآ نمیتونم باور کنم که
دیگه نمیخونی
نمی رقصی
دیگه نمی خندی
نمیتونم باور کنم که بدنت رو گذاشتن توی تابوت و دو متر زیر ِ زمین دفن کردن
نمی تونم باور کنم که نیستی . . .
هنوز با منی و من چقدر خوشحالم
که خاطرات ِ تو را می کشم به دنبالم
تو ابتدای منی
با تو می شود آغاز
دقیقه ، ساعت و هفته ، بهار ِ هر سالم
اگر حضور ِ تو با من خیال هم باشد
به اوج ِ واقعی ِ عشق می دهد بالم . . .
هنوز با صدات هم نوا میشم
مثل ِ همیشه باهات میخونم و سعی میکنم مثل ِ خودت بخونم
هنوز سعی می کنم مثل ِ تو برقصم
هنوز وقتی با اسم ِ تو منو صدا میزنن قند توی دلم آب میشه
هنوز وقتی دوستام با شنیدن ِ اسم ِ تو یاد ِ من میوفتن خوشحال میشم چون میدونم تو هیچ وقت ِ هیچ وقت از یاد ِ آدما نمیری
مخصوصآ بچه هایی که زندگیشونو نجات دادی
پناه ِ دل ِ درد مندشون شدی
پناه ِ اشکاشون شدی
دست ِ مهربونتو سایه و آغوشتو گوشه ی امن ِ دنیای بی سر پناهشون کردی
امسال هم مثل ِ پارسال تولدت رو جشن میگیرم
اگه تو نبودی ، ما چه میدونستیم معنی ِ صبر و تحمل و مهربونی و عشق چیه
اگه تو نمی خوندی
اگر تو نمی نوشتی
اگر تو نمی گفتی . . .
این همه مدت ، هنوزم اسمت که میاد دلم میلرزه و اشکام میان پائین
همیشه بغض هایم را نوشتم روی بازویم
ولی امشب برای شانه هایت گریه بسیار است . . .
این اشکا هرگز تموم نمیشن
این بغض هم منو آخر خفه میکنه
به قول ِ نیلوفر ساما ، این درد ، تدریجیه
بالاخره تموم میشه
بلاخره میام پیشت
مایکل ِ عزیزم چشمام خیس ِ خیسه به مهربونی ِ خودت ببخش
پار سال ، این موقع ، اینترنت نداشتم ، یعنی تلفن ِ خونه خود به خود ساعت ِ 12 شب قطع شد ! من ِ خوش خیال ، من ِ فارغ از هر فکر ِ اینطوری در مورد ِ تو ، رفتم خوابیدم ، یه مدت قبل شایعه شده بود که رفتی کلینیک ِ پوست و یه عکسی بود که یه نایلون دستت بود روش نوشته بود فلان کلینیک مخصوص ِ درمان ِ بیماران ِ سرطانی ِ پوست . دلمون می لرزید ، ناراحت بودیم درد داشتیم نمیدونستیم چی کار کنیم . بعد گفتی یه اجرا می خوای توی لندن بزاری یادمه یه جا خوندم که شبی یک و نیم میلیون پوند بلیط فروخته بودن برای اون اجرا ها ، خبر ِ تمرین هات رو میخوندیم و ذوق میکردیم و کلی برای دیدن ِ اون اجرا ها ته ِ دلمون ضعف میرفت اما یهو همچین روزی ساعت ِ 9:45 صبح روزبه زنگ زد به من ، داشت گریه میکرد ، تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که مایکل دست و پاش شکسته یهو گفت مایکل مرد . . .
من دیگه نفهمیدم . . .
میگن مایکل رفته آسمون
خب اگه اینطوریه
الان یه ساله که توی بهشته
مرد ِ کوچک ، بگو ببینم ،این یک سال ، زندگیت توی بهشت چطور بود . . .؟