جمعه ! ساعت ِ 4 نیلوفر ساما و شایان ، پسر عمه ی کوچولوشونو دیدم!
رفتیم بیرون و تصمیم گرفتیم یه کم برقصیم ! و فیلم هم بگیریم بعد از بررسی یه جایی رو پیدا کردیم که خیلی عالی بود بعدآ ویدئوشو میزارم و توضیح کامل رو اونجا میدم!
شایان یه شخصیت جالبیه !
رفتیم آیس پک بخوریم
آقا لطف کردن موز های توشو هی تف کردن
تف تف !
یه گه بازی در آورد ما فقط میخندیدیم !
از اونجایی که من حوصلم زیاده گذاشتم هر طور که دوست داره بازی کنه و کرم بریزه و بچگی کنه در حقیقت!
ولی چشم ما رو در آورد !
یه هی گم میشد
یا تف تف میکرد
یا ادای مردومو در می آورد
یا جواب ِ پسرایی که ما رو اذیت میکردن میداد
یا به ماشینایی که بوق میزدن برامون میگفت نه مرسی
یا روی زمین غلت میزد !
رسمآ دهنمونو صاف کرد !
ولی خیلی خوش گذشت!
جای همه ی اونایی که بهشون فکر میکردم خالی .
نصف ِ شب یهو به ذهنم رسید یکی رو اذیت کنم و خندم گرفت .
این عبدالهی رفته توی فروم ِ توکیو هتل ِ آمریکا فارسی نوشته ، دستور هم داده فارسی تایپ کنن ! فکر کرده ادمین ِ اینجا هم هست ، بعد اومده لینک ِ دانلود ِ آهنگ ها رو هم گذاشته ! علنآ اونجا نشون داده که من دزدم و دزدی رو هم ترویج میکنم ! وای انقدر خندیدم که نگو !
بعدشم دلم خواست مسخرش کنم و بهش اس ام اس دادم که رفتی اونجا فارسی نوشتی؟ لینک ِ دانلود گذاشتی؟ مونگل ! از اینکه یه زمانی کنارت راه میرفتم و دوست داشتم خجالت کشیدم ! شدی سوژه ی بچه ها .
دیشب انقدر به این کلمه ی مونگل خندیدم که نگو هی میگفتم مونگل و میخندیدم !
امروز کلی ورزش کردم و رقصیدم و بعد از ظهر هم میخوام برم بیرون !
بعدآ میام میگم چی شده !
امروز امتحان ِ ریاضی داشتم و من روز ِ قبلش به معنای واقعیه کلمه کتاب رو خورده بودم!
حالا با چه ریختی رفتم مدرسه!
مانتو ِاصلآ مانتوی مدرسه نیست ! با اینکه جلف نیست ولی بازم بدرد مدرسه نمیخوره ، آخه مانتو ندارم دیگهبا ناخن های لاک زده ! یه لاک ِ صورتی ِ روشن و براق !
بازرس ِ لعنتی هم بالای سر ِ من ایستاده بود ! یکی نیست بگه مرتیکه چرا استرس ایجاد میکنی؟ منم دستمو گذاشتم روی برگم و ناخن هام نمایان تر شد!
گفتم بیچاره خانم ِ ایزدی ( مدیر ) الان میندازتش بیرون
امروز به یکی که نسبتآ باهاش رودربایستی داشتم گفتم شما همیشه تو حالت ِ گه گیجه بنفشی !
بنده خدا داشت با کله می رفت تو دیوار ! پاش توی سیم ها گیر کرده بود ، کلی بهش خندیدیم
یادش بخیر آقای شاکری خیلی میگفت گه گیجه بنفش !
داشتم یکی از داستان های سامپه گوسینی رو به نام ِ نیکلا کوچولو میخوندم ، کلی از کرم ریختن ِ بچه های یه کلاسی نوشته بود ، فکر کنید ، توی ِ یه کلاس مثلآ 20 تا دانش آموز ِ ابتدایی ِ بعد 19 تاشون خیلی شیطون و شر و شورن!
انقدر اینا با نمکن که خدا میدونه !
توصیه میکنم مجموعه داستان های نیکولا کوچولو رو بخونین کلی میخندین ، یه جا توی کتاب ِ دوستان ِ نیکولا کوچولو نوشته بود :
ما میخوایم سر ِ کلاس حرف بزنیم برای اینکه معلمه نفهمه یکی از بچه ها الفبا رو با رمز ِ شکلک نشون میداد بعد ما نتونستیم زود یاد بگیریم وقتی خانم معلم داشت روی تخته مینوشت ، ما به دوستمون نگاه کردیم که با شکلک حرف میزد یهو دیدیم دست کرد تو گوشش زد تو سر ِ خودش چشاشو لوچ کرد بعد خانم معلم فرستادش گوشه ی کلاس و از زنگ تفریح هم محروم شد ، زنگ ِ تفریح ازش پرسیدیم چی می گفتی؟ گفت داشتم میگفتم اینطوری به من خیره نشید !خانم معلم میفهمه!!!
کلآ خیلی باحالن ، یه دفعه هم عکاس اومده بوده ازشون عکس بگیره انقدر کرم ریختن که در رفته!
میخوام یه میکروفون و یه سری تجهیزات ِ ساده و یه پیانوی دست ِ دوم ِ ارزون جور کنم دیگه خسته شدم انقدر برای دل ِ خودم خوندم و رکورد نکردم ! بابا میگن صدام خوبه میخوام داشته باشم چیازیی که میخونمو ، خودمم بشنوم !
میگم خودمونیما! هیچ کدومتون سر ِ آپ ِ قبلی منو دلداری ندادین!
امروز بعد از ظهر یه پسره اومد دوربین بخره ، همچین تحفه ای هم نبود بعد هی ناز و عشوه اومد و من اعصابم خورد شد و آرزو میکردم زود تر بره . دو ساعت بعد ، پسره با دوست دخترش برگشت و بعد از اون همه سوال در مورد دوربین یهو گفت :
دختره : خانم ، شما سوالی از دوست پسر ِ من پرسیدین؟
من :بله
دختره :چی پرسیدین؟
من :دوربین توی چه رنج ِ قیمتی میخواین؟ و برای چه کاری میخواین؟ حرفه ای؟ نیمه حرفه ای ؟برای خونه؟ یا مصارف ِ کاری؟
دختره : در مورد اینکه چه چشمایی داری اینکه دوست دختر نداری نپرسیدین؟
من در این حالت ===>من : نخیر خانم !
دختره : شما به چه حقی از دوست پسر ِ من پرسیدی که دوست دختر داره یا نه؟!
من ===>
من : من کشته مرده ی پسرا نیستم همچینم تحفه ای نیست این
آقای رجبی : سحر خانم چی شده؟
من ===> در حال اشاره به اون دختره
من : این خانم معترضن ، ادعا میکنن که من به دوست پسرشون گفتم چه چشمایی و پرسیدن دوست دختر دارید؟
آقای رجبی : من خودم اینجا نشسته بودم و ایشون همچین چیزی نگفتندختره : ولی ایشون همچین حرفی به نامزد ِ من زده
آقای رجبی : حالا چشمای اون قشنگه مثلآ؟
دختره :آقای محترم ، این آقا شوهر ِ قانونی ِ منه و این خانم باید الان ازمن معذرت بخواد
بعد نمیدونم چی شد که دختره گفت زنگ میزنم پلیس و منم گفتم بزن و دختره داد و بیداد کرد و آقای رجبی هم عصبانی شد و بهش گفت برو بیرون و نرفت و دست آقای رجبی با خودکار زخمی شد و رفت یقه ی پسره رو گرفت و انداختش بیرون و پلیس اومد و ضایعشون کرد و رفتن . سینا خیلی حالش بد شده بود ، آروم به من گفت به خیر گذشت گفتم الان عموم میزنه لت و پارش میکنه!
اونجا بود که من دیدم خود از دست آقای رجبی جاری شده و خیلی ناراحت شدم .
این آقای رجبی به ندرت عصبانی میشه و همیشه آروم صحبت میکنه و با ملایمت برخورد میکنه دختره به حد آخر ِ عصبانیت رسونده بودش و من بغضم گرفته بود که این دعوا به خاطر ِ من شد!
پلیسه که اومد آقای رجبی بهش گفت :
ایشون ( یعنی من ) همچین حرفی نمیزنه ، حق هم نداره همچین حرفی بزنه و اگر هم بزنه میزنم تو دهنش
حالا من این وسط ===>یه نکته ی جالب بود بین حرفای دختره که من وسط ِ دعوا خندم گرفته بود :
دوست پسر ِ من
نامزد ِ من
شوهر ِ قانونی ِ من
حالا یکی به من بگه بالاخره اون تحفه چی ِ این دختره بود؟
بعدآ نوشت : اصلآ از تیکه ی تو دهنی ِ آقای رجبی دلخور نشدم چون اون به خاطر ِ من دعواش شد گرچه من تقصیری نداشتم!
بعدآ تر نوشت : پسره حرصش از این گرفته بود که فکر میکرد خدای قیافست و چرا من جواب ِ عشوه و نازشو ندادم و بهش پا ندادم
بعد تر تر نوشت : این روزا شوهر قحط اومده برای همینم دخترا میترسن دوست پسراشونو ازشون بدزدن
خیلی بعد از بعد تر نوشت : چه خیال ِ خامی که یه دختر فکر میکنه یه پسر با دوست دخترش ازدواج میکنه ، یه استادی داشتم به اسم ِ فراز ِ بلادی ، هر جا هست امیدوارم موفق باشه ، اون میگفت : سحر جان همیشه یادت باشه یه پسر ِ عاقل هیچ وقت با دوست دخترش ازدواج نمیکنه
یه کم بعد تر از اون خیلی بعد تر نوشت : دو حالت پیش میاد ، یا دختره تو خواب و خیالشه ، یا پسره عاقل نیست
جد ِ پدری ِ بعدآ نوشت! : پسره اگه یه درصد هم فکر میکرد که اینطوری کتک میخوره و ضایع میشه هرگز همچین دروغ ِ مزحکی رو برای بر انگیختن ِ حس ِ حسادت و حساسیت ِ دوست دختر / نامزد/ زن ِش ( خودتون انتخاب کنید ما توی این مساله مشکوکیم ) رو نمی گفت .
نمیدونم چی چی نوشت : من احساس گناه میکنم و دقیقآ یه مدت همینطوری ناراحتم تا زمانی که حس کنم این خاطره از ذهن ِ آقای رجبی پاک شده همش حس میکنم اگه من نبودم این دردسر درست نمیشد ، به شدت به دلداری ِ سبزتان نیازمندیم
یه چی نوشت : من سیاسی نیستیم بیجهت کاری با من نداشته باشین ! سبز هم یه رنگه و من دلم خواست بگم سبز تا چشتون در آد!
اردیبهشت ِ سبز پوش ِ من ، گل های خود رویی که کنار ِ جاده به همراه ِ باد برایم دست تکان میدادند ، آفتاب که بر آمد ، من روانه ی مامن ِ آرام ِ جد ِ بزرگم شدم . . .
هنگامی که رسیدم ، آرام قدم بر داشتم چرا که این جمله در ذهنم زمزمه میشد
به سراغ ِ من اگر می آیی
نرم و آهسته بیا
تا مبادا که ترک بردارد
چینی ِ نازکِ تنهایی ِ من . . .
ساده اما مثل همیشه با شکوه ، آرام ، روح ِ طبیعت همنوا با آرامش ِ عجیب ِ امروز ، انگار اون شعر توی ذهن ِ همه ی کسانی که آمده بودند زمزمه شده بود . . .
تا جایی که امکانش بود پیش رفتم
جالبه ، برای دیدن ِ آرامگاه ِ جدم باید اجازه بگیرم! باید حد و مرز بشناسم
کجای دنیا ایستاده ام ؟ ای سرزمین ِ من . . .
نزدیک شدم ، زانو زدم
بغضم نشکست
چشمهام رو بستم
و شروع کردم :
درود بر نیکو سرشت ، کورش ، بزرگ مرد ِ پارسی از بزرگترین نیاکان ِ من ، نیاکان ِ ما
من از فرزندان ِ فرزندانت ، چنانچه هر سال همین روز با تو تجدید ِ عهد میکنم ، امسال نیز این افتخار را دارم که از جانب ِ همه اینجا مقابل ِ تو زانو بزنم و عهد ببندم که
جز نیک نیندیشم
جز نیک انجام ندهم
جز نیک نگویم
و به فرزندانم بیاموزم که آنها نیز ، به فرزندانشان بیاموزند
ای کورش ، ای بزرگ مرد ِ پارسی
تمام فرزندانت را ببخش ، ما به مهرورزی هایت معتقد و پایبندیم اما قدرت در دست ِ ما نیست
بابت ِ تمام انسان هایی که از دم ِ تیغ ِ بی عدالتی رد شدند ، عذر میخواهم
عدالت ِ تو اینجا تحکیم میشود و من ، و ما قادر به انجام ِ هیچ کاری نیستیم
دست هام رو گذاشتم روی زمین و سرم رو پایین گرفتم و اشک هام جاری شدند
چه خاک ِ آشنایی . . .
این جمله ، این وصیت ِ کورش توی ذهنم زمزمه شد :
بدنم را بی تابوت به خاک بسپارید ، تا ذره ذره ی وجودم خاک ِ ایران را تشکیل دهد
سیرت ِ پادشاه ِ چهار سوی جهان این بود . . .
کسی که فرمانروای چهار سوی جهان بود بر سر ِ آرامگاهش از زبان او نوشتند :
من کورش ، فرزند ِ کمبوجیا هستم ،پارسیان را قدرت ِ جهانی داده ام و سرور ِ آسیا شده ام ، این مشتی خاک را که گور ِ من است ، از من دریغ ندارید . . .
ایستادم و اشک هایم هر یک درخشش آفتاب را بر گونه هایم جاری کرده بود ، هیچ کس حرفی نمیزد و هیچ کس مرا ندید ،
امسال آرامشی بود که هرگز ندیده بودم . . .